#کلیشه_برعکس

ساخت وبلاگ
کتاب دیشب تمام شد. هم دوستش داشتم چون پرکشش بود و قصه داشت، و هم دوستش نداشتم چون شخصیت ها خوب درنیامده بود و منطقش میلنگید. اما به دو دلیل مهم که مینویسم خواندنش را توصیه میکنم و به یک دلیل، که خواهم گفت، دستم نمیرود به کتاب امتیاز کامل بدهم.  اول. هرس را باید در ادامه ی کتاب قبل،  "پاییز فصل آخر است" خواند. کتاب قبل برشی از زندگی سه دختر در فضای شهری و با دغدغه های امروزی بود. لیلا عاشق بود و شاعرانه زندگی میکرد، روجا جاه طلب بود و ایده آل گرا و شبانه در خودمانده و گم شده. هر دختری میتوانست خودش را در تلفیقی از ویژگی های هر دو پیدا کند، با آنها همذات پنداری کند و تلخی ها و شیرینی های زندگی شان را به خوبی درک کند. کتاب قبلی اما چیزی کم داشت. به خوبی توانسته بود کاری که خیلی ها تا الان نکرده بودند، یعنی پرداختن به دغدغه های دخترانِ ناآرام امروزی که هیچی شباهتی با قبل ندارند، را انجام دهد. منتها "مادرانگی،" که با وجود بالا و پایین ها هنوز هم از بزرگترین خصلت های زن بودن است در کتاب قبلی جایی نداشت. هیچ یک از سه شخصیت کتاب قبل زن بودگیِ سنتی را نمایندگی نمیکرد. "نوال" در کتاب هرس همان "مادری" بود که کتاب قبل کم داشت. مادری که جانش به جان بچه هایش وصل بود، که خانه اش را با عشق ساخته بود و نمتوانست به راحتی از آن دل بکند. نوال نمونه ای بود از نسل مادرانمان شاید. غرق در خاطرات، در شور #کلیشه_برعکس...
ما را در سایت #کلیشه_برعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsuspense3 بازدید : 96 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 7:13

چشمهایم را به زور باز میکنم. خسته ام و نایی برای بیدار شدن ندارم. بوی قرمه سبزی تمام اتاق را پر کرده. آه بله دیشب شام پزون داشتیم. خوراک مرغ و قیمه و قرمه را همزمان بار گذاشتیم و گوشت قیمه دیرپز بود و قرمه به هیچ صراطی جا نمیفتاد. لباس ها را هم شسته بودیم و هم خشک کرده بودیم و هم تا کرده توی کشو گذاشه بودیم. تمام شبکه های اجتماعی را هم زیر و رو کرده بودیم و محمد حتی یک دست با لپ تاپ بازی کرده و ساعت حوالی ٢ بامداد بود و هنوز که هنوزه نه گوشت قیمه پخته بود و نه قرمه جا افتاده بود. نه تنها باید صبر میکردیم بپزند که نیم ساعتی هم صبر لازم بود تا محتویاتشان خنک شده و بسته بندی کنان تقس شوند بین یخچال و فریزر. این قسمت همیشه به عهده من بود و محمد صرفا برای همراهی بیدار می ماند که من غصه نخورم. اما #کلیشه_برعکس...
ما را در سایت #کلیشه_برعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsuspense3 بازدید : 169 تاريخ : شنبه 4 آذر 1396 ساعت: 20:42

بهش گفتم فرق اصلی من و تو اینه که تو رویا داری، میدونی تهش میخوای به چی برسی، میدونی تهش چی برات خارق العاده ترین دستاورده. میدویی دنبالش و چون مسیر رسیدن بهش سخت و طاقت فرساست یه وقت ها شاید کم بیاری، یه وقت ها شاید بی خیال شی، یه وقت ها حتی کلا افسرده شی و خموده، خلاصه افتان و خیزان بری سمتش. اما حداقل هر قدم که جلو میره، هر مرحله که بهش نزدیک تر میشی، قد دو عالم ذوق میکنی و حس خوب میگیری. من اما با این که مثل تو دارم میدوئم، شاید حتی خیلی خیلی بیشتر، رویا ندارم. نه اینکه رویا ندارم، از اون رویا قشنگ قشنگ ها که مثلا میخوام برم روی ماه، میخوام بیل گیتس شم یا تو گوگل کار کنم، میخوام اسکار ببرم یا نوبل بگیرم یا تمام دنیا رو ببینم، از اینا ندارم. یا شاید هم فکر میکنم ندارم. رویاهام دم دستی شده #کلیشه_برعکس...
ما را در سایت #کلیشه_برعکس دنبال می کنید

برچسب : رویاباف, نویسنده : fsuspense3 بازدید : 108 تاريخ : شنبه 4 آذر 1396 ساعت: 20:42

شاید یکی از مهمترین چیزهایی که توی دوره ی نوشتن درمانی یاد گرفتم، آشنایی با انواع برخورد با مشکلات، به خصوص به وقت تصمیم گیری ها بین آدم ها بود. اینکه وقتی آدمی به دوراهی ها، سه راهی ها، و چندراهی های زندگی میرسه چه موضعی میگیره و چه طور با اون مساله کنار میاد. متاسفانه انواعش رو به جز یکی دو تا یادم رفته، اما چیزی که یادم موند بهترین نوعش، یعنی "حمله" بود. یعنی چی؟ یعنی مثلا وقتی بین کار الف و ب میمونید و قدرت انتخابتون رو از دست میدین، به جای زانوی غم به بغل گرفتن، دست دست کردن و یا به کلی عقب نشینی کردن، یکی رو بالاخره انتخاب می کنید و جلو می برید، یا به قول معروف به مشکل هجوم میبرید یا همون "حمله" می کنید. در واقع، شما ترجیح میدین که هر چه زودتر یکی از دو راه رو انتخاب کنید، برید مرحله ب #کلیشه_برعکس...
ما را در سایت #کلیشه_برعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsuspense3 بازدید : 105 تاريخ : شنبه 4 آذر 1396 ساعت: 20:42

بغضم ترکیده بود و مثل ابر بهار اشک میریختم. ساعت حوالی نه شب بود. به مامان و بابام که نمیخواستم زنگ بزنم و ناله کنم، محمد هم حتما خواب بود و اگر هم بیدار بود احتمالا اضطراب بیخود میگرفت. هنوز اونقدری قوه تحلیلم کار میکرد که تشخیص بدم دلیل گریه ام اونقدرها هم اهمیت نداره. اما لازم بود با کسی صحبت کنم. زنگ زدم به فاطمه و به محض سلام کردن عین بچه ها گریه ام شدیدتر شد و حرف هام نامفهوم تر.  گفتم رفتم خونه رو دیدم.  خوب؟  خیلی کثیف بود.  خوب بگو تمیزش کنن.  گفتم. گفتن نمیره. روی دیوار پر از یه چیزایی بود که نمیدونم چیه؟ توالت قهوه ای رنگ بود، اینترنت هم گویا وایرلس نیست.  بذار عباس هم بیاد.  سلام. سلام. راحله همین الان بگرد یه خونه دیگه پیدا کن. گریه نکن. خوابگاه همینه دیگه.  باشه.  ولی گریه ام ب #کلیشه_برعکس...
ما را در سایت #کلیشه_برعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsuspense3 بازدید : 160 تاريخ : شنبه 4 آذر 1396 ساعت: 20:42